زیرگذر سرمستی به قلم مهشاد لسانی
پارت پنجاه و پنجم :
مدیر دست کشید روی کتاب پنجره و یک بری خندید:این کتابای عاشقانه چیه می خونی؟برای چی؟
وقتی حرف می زد،شین هایش به خاطر دندانهای کجش می زد.
گفتم:من اصلا..اصلا نمی دونستم توش چه داستانیه! نمی دونستم عاشقانه است!
نوربخش دوباره داد زد: نمی دونستی؟از جلدش معلومه چه گندی توشه!
زبانم بند آمده بود.به تته پته افتاده بودم:من ..من که هنوز نخوندم! برای یکی آورده بودمش!
مدیر داد زد:برای
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۹۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

مهشاد لسانی | نویسنده رمان
نمی دونم والا
۳ ماه پیشزهرا
0تینا به فکر دوست دختر حسابی برا داداش توحیدش و تارخه اونوقت لیما حسودیش میشه و میگه اینا با کسی دوست نمیشن، توحید با یه ملت دختر دوسته لیما جون
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
واااای اینو خیلی خوب گفتی به خداااا ! توحید دختربازو نمی شناسه این لیما!
۳ ماه پیشفاطی
0امکانش هست برای انقلاب و این چیزا باشه..ولی پلیس دنبالشونه نوچ...یه چیزی رد و بدل کردن..باید منتظر بمونیم ببینیم نویسنده عزیز چه چیزی در نظر داره..ممنون
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
عزیزی معلوم می شه تو داستان
۳ ماه پیشاکرم بانو
0نظری به اون زمان ندارم و نمیدونم واسه چی تارخو گرفتن🤔🤔🤔
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
حالا معلوم میشه جز معماهای داستانه
۳ ماه پیشاکرم بانو
2یادش بخیر دوران مدرسه،چقددلم تنگ شد...البته من بچه مثبت بودم ،هیچ وقت پام به دفترو اینجورچیزاباز نشد...
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
چه حیف! حال می ده شیطون باشی....
۳ ماه پیشترنم
0مگ تارخ چیکار کرده واای خیلی دوست دارم بدونم مهشاد جون خیلی صبر کردماا😁
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
تو داستان معلوم میشه عزیزم نگران نباش عشقم
۳ ماه پیش
لطفا صبر کنید...
زهرا
0اول بسم الله کلاس شروع شد و خنده های یواشکی و حرفای عشق و عاشقی... شایدم تارخو گروگان بردن